شايد روزي

پويان تلخك
pooyantalkhak@yahoo.com



مثل هر شب چمدانش را از زير تختش كشيد بيرون و گذاشت روىتخت. يك نگاه به دور و برش انداخت تا مطمعن شود كسى مواظبش نيست. بعد در چمدان را باز كرد. همه چيز، مثل هر شب، سر جاىش بود؛ پلوور
قهوه اىرنگ و رو رفته، يك شلوار مشكى كه دو سه جاىش رفو شده بود، يك پيراهن خاكسترى كه يقه اش و لبه ى سر آستين هاىش پوسيده بود با يك زير پيراهنىسفيد كهنه ىنخ نما. وقتى كه ديد همه چيز سر جاىش هست خيالش راحت شد. در چمدان را بست و خواست آن را زير تخت بگذارد كه هيكل نكره ىعلي ريپى را جلوى خودش ديد، با آن
چشم هاىسرخش بر و بر نگاه مىكرد و در حالى كه سر جاىش ميخ شده بود ، انگشتش را توىدماقش مى چرخاند. با خودش فكر كرد كه دوباره مىخواهد متلك بارش كند، براى همين مشتش را گره كرد و آماده شد كه اگر علي ريپى چيزى گفت همان موقع با مشت بزند وسط صورتش . توى همين فكر بود كه علي ريپى دستش را از توىدماقش درآورد و شروع كرد با اَن دماقش بازى كردن و آرام از كنارش گذشت. با خودش گفت:
- مثل اينكه ديگه اون نصف زبونش هم كوتاه شده.
بعد چمدانش را هل داد زير تخت كه يك هو علي ريپى گفت:
- مى... مى... مىبينيد بچه ها ، آ... آ... آقا عطامون دو... دوباره راهيه، آ... آقا عطا مى... مى... مىخواى اين دفعه وا... وا... واسه مامان جونت شورت سوغات ببرى؟
كه همه زدند زير خنده. ديگه حسابى كلافه شده بود. خودش را پرت كرد روى علي ريپى و با هم افتادند روى زمين، تا خواست با مشت بكوبونه توى صورت
علي ريپى دو سه نفر دستش را گرفتند، وقتى ديد هيچ كارى نمىتواند بكند داد زد كه:
-آخه مرتيكه ىپفيوز الدنگ، مگه سد دفعه نگفتم كه من نه آقا دارم نه نه نه، منو از همون اول گذاشتن سر راه يعنى خدا منو از همون اول گذاشت سر راه.
كه در همين هين پرستار وارد شد و توىسوتش فوت كرد. همه تا صداىسوت را شنيدند خودشان را انداختند روىتخت هاىشان، فقط آن وسط علي ريپى ماند و عطا. پرستار گفت:
- چيه عطا باز دعوا راه انداختى.
تا عطا آمد لب از لب باز كند، پرستار ادامه داد:
-علي تقصير تو هم هست، دفعه ى آخرت باشه كه سر به سر عطا
مى ذارى، اگه يه دفعه ى ديگه تكرار بشه بايد تموم پله ها رو بشورى، حالا جفت تون بريد رو تختاتون كه وقت خوابه.
بعد پرستار از اتاق بيرون رفت و در را قفل كرد. علي ريپى خودش را از روى زمين جمع و جور كرد، نگاهى به عطا انداخت و رفت دراز كشيد روى تختش.عطا هم لباسش را تكاند، كمي چپ چپ به علي ريپى نگاه كرد و به طرف تختش رفت، كلاهش را ازسرش برداشت و روىتاقچه ىجلوى
پنجره اى كه بالاىتختش بود گذاشت، بعد هم خودش را ول كرد روىتخت.همين جور به سقف خيره شده بود كه تمام لامپ ها خاموش شد. يواش يواش چشم هاىش را بست. مدت كمى كه گذشت احساس سبكى
كرد، بلند شد و روىلبه ىتخت نشست. خوب به اطرافش نگاه كرد ديد همه غرق خواب هستند. نگاهى از پنجره به بيرون انداخت و به تورىهاىفلزىدور ساختمان خيره شد، سريع چمدانش را از زير تخت درآورد، كلاهش را گذاشت سرش، بلند شد پنجره ىبالاىتختش را باز كرد، نگاهى به پايين انداخت، ديد ارتفاع زيادى نيست مىتواند بپرد، اول چمدانش را انداخت پايين و بعد هم خودش پريد. يك كم پايش تير كشيداما زود دردش ساكت شد. كمى صبر كرد تا مطمعن شود كسى آن اطراف نيست. نسيم سردى مىوزيد طورى كه از سوراخ هاىپوست نفوذ مىكرد و تا مغز استخوان مىرفت. وقتى كه ديد كسى نيست چمدانش را برداشت و دويد طرف تورىهاىفلزىدور ساختمان. چمدان را آن طرف تورىها انداخت و خودش هم از تورىها بالا رفت و از آن طرف پايين پريد. چمدان را برداشت و خاك روي آن را پاك كرد. و بعد شروع كرد به دويدن، با تمام توانش، آنقدر دويد تا نفسش بند آمد و ديگر نتوانست بدود. روى
زمين دراز كشيد. خيابان ساكت ساكت بود،نه ماشينى عبور مىكرد و نه
عابر پياده اى. نفسش كه جا آمد بلند شد خودش را تكاند و در مسير
خيابان به راه افتاد. از چند كوچه پس كوچه و خيابان ديگر گذشت تا اينكه وارد جاده ىاصلى شد. چند متري كه در جاده راه رفت چشمش به ايستگاه افتاد و از خوشحالى شروع به دويدن كرد تا به ايستگاه رسيد. ايستگاه خالى خالى بود. فقط پيرمرد بليط فروش مثل هميشه، خيره به آتش توى پيت حلبى، جلوى باجه اش نشسته بود. نورآتش صورت زمخت و ريش ها و ابروهاىپر پشت پيرمرد را مىخاراند. عطا رفت و جلوى پيت حلبى ايستاد، زياد احساس سرما نمىكرد چون راه زيادى را دويده بود.
پيرمرد زير چشمى، با بىاعتنايى، نيم نگاهى به عطا انداخت و دوباره رفت توىلاك خودش. عطا گفت:
- خسته نباشى، چند تا اتوبوس ديگه هست؟
پيرمرد سرش را بلند كرد، دو تا سرفه ىخشك كرد و با صداىخش دارش گفت:
- دو تا، دو تا اتوبوس ديگه بيشتر نيست، بپا امشب هم جا نمونى.
- من كه جا نمىمونم، اتوبوس من اون اتوبوس آخرىاس، همون كه خاليه، اتوبوس سوميه، اون قراره بياد و منو ببره.
پيرمرد نيش خندى زد، بعد جعبه ىسيگارش را از توىجيبش درآورد، سيگارى پيچيد، با آتش توىپيت حلبى روشنش كرد و گذاشت گوشه ى لبش، دو تا پك زد و گفت:
- حالت خوبه پسر؟ من دارم ميگم دو تا اتوبوس بيشتر نيست تو هي هر شب مياى ميگى اتوبوست اتوبوس سومىاس، خدا يه عقلى به تو بده يه پولى به من.
- نه، به خدا راست مىگم، اون اتوبوس سوميه كه از همه تميز تره اتوبوس منه، قراره بياد منو ببره پيش آرزو، اون الان منتظرمه، آرزو رو كه مىشناسى، زنمو مىگم، تا حالا عكسشو نشونت دادم؟
پيرمرد ته سيگارش را انداخت و گفت:
- آره ، هر شب كه مياى اينجا عكسشو نشونم ميدى.
عطا دست كرد توىجيبش،يك عكس درآورد و در حالىكه به پيرمرد نشانش مىداد گفت:
- ايناهاش، اسمش آرزواِه، الان منتظرمه كه برم دنبالش و بعد با هم بريم يه جاي خوب واسه ماه عسل.
حرفش تمام نشده بود كه يك اتوبوس به ايستگاه رسيد. توىاتوبوس پر بود از آدم؛ زن و مرد. آنقدر تنگ هم ايستاده بودندكه حتا جاىسوزن انداختن هم نبود. درهاىاتوبوس باز شد اما كسى از آن پياده نشد، كسى هم براى سوار شدن نبود، فقط عطا ديد كه از پشت پنجره ىاتوبوس يك بچه برايش زبان درمىآورد، با خودش گفت:
- شايد يه روز من و آرزو هم يه بچه ىشيطون مثه تو گيرمون بياد...
كه درهاىاتوبوس بسته شد و اتوبوس راه افتاد و آرام آرام روىجاده محو شد. عطا روىچمدانش نشست وتو خودش مچاله شد. پيرمرد هم به داخل باجه اش رفت. نسيمى كه مىوزيد سردسردتر شده بود. شعله ىآتش هم
رو به خاموشى مىرفت، از چوب ها فقط زغالش مانده بود. مدتى گذشت، سكوت محض بود، كه يك لحظه از توىسياهى صداىقهقهه ىزنى بلند شد.عطا تا خواست اطرافش را نگاه كند، يك زن سانتىمانتال بزك كرده
با هيكل تركه اى - از همان هايى كه موقع بغل كردنشان از توى دست آدم ليز مىخورند- جلويش سبز شد.عطا نگاهى به باجه كرد؛ پيرمرد خوابش برده بود، بعد صورتش را برگرداند. زن جلوتر آمد، نگاهى به سر تا پاى عطا انداخت، چشمكي زد و گفت:
- بابا ايوالله، تو ديگه كى هستى؟ هر شب مياى اينجا مىشينى و هيچ كارى هم نمىكنى. ده اگه مىخواى چيزى از ما بهت بماسه لااقل برو يه كم به سر و وعضت برس كه ما دلمون بياد شيركى و قالپاقمونو جلوت پهن كنيم.
بعد نشست روىيكى از صندلىهاى ايستگاه، از كيفش يك آينه و چند تا لوازم آرايش درآورد و شروع كرد به آرايش صورتش وررفتن:
- نكنه از اون حرفه ايايى، نه جونى يه موقع خيال ورت نداره، بذار آب پاكى رو از همين اول بريزم رو دستت، ما جاده مون يه طرفه اس اونم از عقب، ديگه وعض فرق كرده، نمىصرفه واسه هر كس و ناكسى كاپوتو بالا بزنيم، مىفهمى كه؟
عطا همان طور مات و گنگ داشت نگاهش مىكرد، بدون اينكه حتا يك كلمه از حرف هايش را بفهمد. زنك وسايلش را توىكيفش ريخت و بلند شد. ديد خير، هيچ صدايى از عطا در نمىآيد، با عصبانيت فرياد كشيد:
- مرتيكه ى رجب،لااقل يه چيزى بگو، اَه، ايكبيرى...
و با همان عصبانيت رفت و توىسياهى گم شد. پيرمرد بليط فروش با صداىفرياد زن از خواب پريد، دور و برش را نگاه كرد، ديد خبرى نيست و عطا همان طور مچاله شده روىچمدانش نشسته. خواست دوباره چرت بزند كه صداىاتوبوس ديگرى از ته جاده بلند شد،نگاهى به جاده انداخت، چراغ هاي اتوبوس از توىسياهى نزديك مىشدند. پيرمرد سرش را جلوتر آورد و به عطا گفت:
- ببين چي مىگم عمو، اين اتوبوس آخريه، اگه مىخواى برى باهاس با همين برى، فهميدى؟
عطا خواست دوباره جريان اتوبوس خودش و انتظار آرزو را براىپيرمرد تعريف كند كه ديد بىفايده است. سرش را انداخت پايين و به پير مرد اعتنايى نكرد. چند لحظه بعد اتوبوس به ايستگاه رسيد و صداى جيرجير ترمزش بلند شد.عطا نگاهى به اتوبوس كه درهايش در حال باز شدن بود انداخت. اين يكى هم مثل قبلى پر از آدم بود. يك پيرزن لاغر سرش را از ميان مسافرهايى كه توىهم چپيده بودند بيرون آورد و با صداىلرزان و نحيفش گفت:
- آقاى راننده، ايستگاه آخره؟
- نه مادر، ايستگاه آخر نيست.
- پس كى مىرسيم ايستگاه آخر.
- نمىدونم مادر، فقط مىدونم اين جا ايستگاه آخر نيست.
پيرزن ديگر چيزى نگفت. راننده دنده عوض كرد و اتوبوس مثل هميشه بىاينكه مسافرى سوار يا پياده شود، به راه افتاد و در هين حركت درهايش بسته شد. اين يكى هم مثل قبلى در سياهى جاده محو شد و دوباره سكوت همه جا را فرا گرفت. عطا هم همان طور مچاله روى چمدانش
نشسته بود. پيرمرد از باجه اش بيرون آمد و در آن را قفل كرد. به عطا نگاهى انداخت و گفت:
- نه بابا انگار تو جدىجدى يه تخته ات كمه،ببين عمو من ديگه كارم
تموم شده باهاس برم، اين آتيش هم داره نم نم خاموش ميشه، اگه مىخواى سينه پهلو نكنى برو يه كم چوب موب پيدا كن بريز توش تا دوباره بگيره.
عطا چيزى نگفت، تو حال خودش بود. پيرمرد كه جوابى نشنيد راه افتاد و كمى كه جلوتر رفت رويش را برگرداند و با صداىبلندترى گفت: - عمو، تو انگار تموم تخته هات كمه، بازم مىگم خدا يه عقلى به تو بده و يه پولى به من.
عطا هيچ توجهى نكرد، حتا به دور شدن پيرمرد هم نگاهى نكرد. سكوت ديوانه كننده اى بود، هيچ صدايى نمىآمد. دست كرد از جيبش عكس آرزو را درآورد و با لبخند به آن خيره شد. در همين حس و حال بود كه حضور يك نفر را جلوى خودش احساس كرد. صورتش توىتاريكى درست معلوم نبود و هيكل نكره ىآشنايى داشت.عطا دقيق تر شد و ديد خود علي ريپى است كه دست به دماق با همان چشم هاى سرخ و نگاه خيره جلويش
ايستاده. تا آمد به خودش بجنبد علي ريپى دستش را از توىدماقش درآورد و گفت:
- چي...چي...چيه، مى...مىخواى برى پيش آ...آرزو خانوم. ده...ده بدبخت اونكه آ...آرزو نيست، اون عكس يه مدله، خودت از تو...توى
مجله ى پرستار كنديش، يا...يادت رفته؟ تا...تا...تازه اگه هم برى پهلوش با... بايستى جاكشىشو كنى، اَ...اَ...اَما بدك نيست من شنيدم خوب پولى ميشه اَ...اَز جاكشي دراُورد.
بعد هم زد زير خنده طورىكه دندان هاىزشت و بىريختش از پشت
لب هايش بيرون افتاد. عطا ديگر حسابى اعصابش به هم ريخته بود. بلند شد تا اين بار علي ريپى را خفه كند، اما يك دفعه علي ريپى نوىسياهى غيب شد. عطا هر چه اين طرف و آن طرفش را نگاه كرد ديد هيچ خبرى از علي ريپى نيست. دويد آن طرف جاده تا شايد پيدايش كند، اما آن جا هم كسى نبود.همان سكوت ديوانه كننده با سنگينىبيشترى به سينه اش فشار مىآورد كه بغضش تركيد و با ضجه فرياد زد:
- مرتيكه ىحرومزاده ىالدنگ اگه ايندفعه گيرم بيفتى خرخره اتو مىجوام...
كه صداى ترمز يك اتوبوس را از پشت سر شنيد. به ايستگاه نگاه كرد، ديد كه يك اتوبوس شيك و پيك خالى، بى هيچ مسافرى، آن طرف جاده ايستاده.برق شادى از چشم هاىش پريد. با خودش گفت:
- همينه، خودشه، حتمن حتمن خودشه...
كه راننده ىاتوبوس نگاهى به عطا انداخت و با صداىكلفتش گفت:
- آقا عطا واسه چى مثه دسه جارو واسادى منو نيگا مىكنى مگه نمىخواى به آرزوت برسى، ده بجنب پسر.
عطا ديگر حال خودش را نفهميد. به آن طرف جاده دويد و خودش را انداخت توىاتوبوس خالى. هيچ كس غير از عطا و راننده آن جا نبود. اتوبوس راه افتاد. در طول مسير به جز صداى موتور اتوبوس هيچ صداى ديگرى به گوش نمىرسيد.همان طور كه مىرفتند عطا از پنجره يك تانكر آب را كنار جاده ديد كه شير آبش باز بود و آب داشت پاىنهال هاىكاجى كه تازه كنار جاده كاشته بودند مىرفت و خود راننده ى تانكر هم يك گوشه شلوارش را پايين كشيده بود و داشت توىهمان آب مىشاشيد. عطا زهرخندى زد و رويش را برگرداند. راننده ىاتوبوس تابى به سبيل هايش داد، توى آينه نگاه كرد و گفت:
- چيه آقا عطا؟ شنگولى؟ امشب ديگه مىخواى برى پهلوىآرزو، هان؟
- آره، امشب حتمن حتمن بايد برم پهلوش، طفلك خيلى وقته منتظرمه،
بايد برم ببرمش يه جاىخوب واسه ماه عسل.
بعد دست كرد توىجيبش تا عكس آرزو را در بياورد،اما هر چه گشت عكس را پيدا نكرد. بقيه ىجيب هايش را گشت اما خبرى از عكس نبود.
تازه يادش افتاد كه عكس و چمدان را در ايستگاه جا گذاشته. ناراحت نشد چون ديگر مىتوانست چهره ىآرزو را خوب در ذهنش تصور كند، ديگر چهره ىآرزو جلوىچشم هاىش بود، حسابى محو صورتش شده بود كه ناگهان تكان هايى را توىبدنش حس كرد و صدايى را شنيد كه مىگفت:
- عطا...عطا... بلند شو، صبح شده، ساعت بيداريه بايد قرص هاتو بخورى
عطا چشم هايش را باز كرد. ديد پرستار بالاىسرش ايستاده. كمى خيره ماند تا حالش سر جا آمد. دور و برش نگاه كرد، ديد همه روى
تخت هاىشان نشسته اند و علي ريپى هم از آن گوشه برايش بيلاخ مىفرستد. بعد رويش را برگرداند و به پرستار نگاه كرد.پرستار گفت:
- عطا موقع خوردن قرص هاته، بيا...
و قرص ها را با يك ليوان آب به عطا داد. عطا نيم خيز شد و قرص ها را توى دهنش انداخت، با با سه چهار قلپ آب آن ها را خورد و دوباره روىتخت دراز كشيد.پرستار سينى داروها را برداشت و گفت:
- عطا آماده شو الان دكتر مىخواد بياد معاينه ات بكنه
- خانم پرستا رمن بايد برم، الان آرزو منتظرمه كه برم دنبالش ببرمش
يه جاىخوب واسه ماه عسل، من بايد برم.
- مىدونيم عطا، ما همه مىدونيم كه تو بايد برى پهلوىآرزو، انشاالله
كه يه روز مىرى، حالا ديگه بلند شو.
- شما هم هر روز همينو مىگى.
- براىاين كه تو هم هر روز صبح مىگى بايد برى پهلوى آرزو.
اين را گفت و با سينى قرص ها از اتاق بيرون رفت و در را از پشت قفل كرد. صداى قفل شدن در توىگوش عطا پيچيد. بىاختيار دستش را به
لبه ى تاقچه گرفت و خودش را تا جلوى پنجره بالا كشيد. از لاى ميله هاى آهنى كه از پشت به چهارچوب پنجره جوش داده بودند به تورىهاىفلزى دور ساختمان خيره شد. مدتى به اين منظره چشم دوخت و بعد دوباره روى تختش خوابيد، پتوىش را روى سرش كشيد و زير لب با صداى گرفته اى گفت:
- آرزو، امشب ديگه حتمن حتمن ميام سراغت، مطمعن باش...


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31097< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي